نینی سایت: روزهای آخر مهر به سختی شب میشد و شبهایش اصلا صبح نمیشد. روزهای آخر بارداری بود و من هر روز که بیدار میشدم سن بارداریام را از اول حساب میکردم بعد از کل نه ماه کم میکردم تا ببینم چقدر دیگر باید تحمل کنم. یک روز وقتی بیدار شدم و حساب و کتاب کردم برای تسکین خودم گفتم: تا آخر نه ماه، 10روز و 11 شب دیگه مونده… آخ که چقدر دلم لک زده واسه خوابیدن و غلت زدن تو رختخواب،دلم تنگ شده واسه اینکه تنمو حسابی کش و قوس بدم. خدا میدونه تو خواب هم نمیدیدم یه روز حسرت این چیزا رو داشته باشم.
نمیدانم دفعه صد و چندم بود حساب میکردم که آخر مهر نه ماهم تمام میشود. آن روز وقت دکتر داشتم و چون دکترم قبلا نظر فطعی داده بود که شرایط زایمان طبیعی را ندارم با خودم فکر کردم امروز وقت سزارین را قطعی کنم و کمی هم چانه بزنم شاید وقتم یکی دو روز جلوتر افتاد و توانستم بارم را زودتر زمین بگذارم.
اما حساب خانم دکتر با حساب من یکی نبود با اینکه همیشه خیلی مهربان بود اما صدایش مثل پتک تو سرم فرود آمد: وقت شما میشه 9آبان… درسته که آخر مهر نه ماهت تمومه اما باید بشه نه ماه و نه روز…
با خودم گفت: واااااای… حالا چکار کنم؟ 9 روز دیگر هم اضافه شد! از مطب که بیرون آمدم راه خانه مادرم را در پیش گرفتم بلکه او دلداریام بدهد. شاید به نظر مسخره برسد که برای 9روز ناقابل آن طور عزا بگیری آن هم وقتی 9ماهش را گذرانده باشی اما تحمل روزهای آخر واقعا سخت است. میخواستم در بغل مادرم گریه کنم اما خجالت کشیدم. مادرم که انگار از حالت چهرهام حالم را فهمیده بود دلش سوخت و گفت: مادر کاش میشد این بارت را خودم بکشم ولی تو رو اینقدر درمونده نبینم… کلافه بودم، یک گوشه کز کردم و نشستم اما صدای مادرم را میشنیدم که در اتاق مهران، برادرم داشت از وضعیت من میگفت. صدای خنده مهران که بلند شد لجم درآمد. به حال من میخندید؟
دیدم از اتاق خارج شده و به سمت من میآید، خودم را به آن راه زدم که متوجه نشدهام. همین طور که به من نزدیک میشد خندید و گفت: نه روز دیگه که میشه نه آبان!
کلافه و عصبی گفتم: خب که چی؟
آقای خوش خنده این بار بلندتر خندید و گفت: 9آبان که تولد خودته! چه خوب از سال دیگه کادوتونو دو تا یکی میکنیم.
خستگی و کلافگی یادم رفت با حاضر جوابی پریدم و گفتم: بیخود! با این بهونهها نمیتونی از کادو دادن در بری!
اما خودم خندهام گرفت. اصلا به این موضوع که دخترم در روز تولدم پا به این دنیا میگذارد فکر نکرده بودم. در عوض به کادوی تولدم که قرار بود چند روز بعد بگیرم، چسبیده بودم. درست مثل بچگیهایم که یواشکی و با فضولی سر در میآوردم که برایم چه کادویی گرفتهاند اما باز هم از گرفتن و دیدن کادویی که میدانستم چیست هیجان زده میشدم. با خودم فکر کردم انگار این خانم خانمها قرار است بیاید و تمام زندگی مرا حتی روز تولدم را مال خودش بکند. از این فکرها خندهای روی لبم نشست و غصههایم را فراموش کردم.
مادرم که فکر میکرد هنوز کلافهام یک لیوان عرق نعنا دستم داد و گفت: «میگذره مادر… بهشت را که مفت و مسلم زیر پای مادر پهن نمی کنن… با عشق مادری این روزگار هم میگذره…»
مثل همیشه حق با مادرم بود. گذشت و انتظارم به سر رسید. روز 9آبان موقع عمل سزارین دلم می خواست لحظه تولد دخترم را مو به مو به خاطر بسپارم اما بیحسی اجازه نمیداد. همه جا را خیلی تار میدیدم و صداها و صحبتها هم واضح نبودند. یادم نمیآید که صدای گریه دخترم را شنیدم یا نه اما صدای دکتر را شنیدم که با تعحب گفت: «وااااااای این بچه چقدر خوشگله…»
در همان حالت بیحسی از شنیدن این حرف ذوق کردم، بال درآوردم، در آسمان سیر میکردم که پرستار صورت فرشتهام را به صورتم چسباند. نمیتوانستم دخترم را ببینم اما حسش میکردم، خیلی گرم بود. به محض تماس با صورتم شروع به مک زدن کرد انگار از قحطی آمده بود، گرسنه و تشنه.
چشمهایم را بستم، نمیدانم صورتم از اشک غرق آب بود یا از مکیدن این مسافر کوچولو. صدای خانم دکتر را شنیدم که روی به من گفت: تولدت مبارک عزیزم، این هم هدیه خدای مهربون برای روز تولدت…
مامان سارا
برگرفته از سایت: نینی سایت