سلام بامداد جان
نمیدانم ژن سفر دوستی در تو هم به ارث مانده یا نه. ما تو را به سفرهای بسیار بردیم. اینبار دوباره میخواهیم برویم در دل کویر. به خانه بابا و مامان. اینبار اما فرق میکند با سفرهای قبل. انگار تو داری میفهمی که امروز چیزهای بیشتری از دیروز دیدهای. در فرودگاه ذوق میزنی و میخندی. وقتی ما داریم حجم وسیع کویر را زیر پایمان میبینیم و از آبادی دوستی آدمی در دل کویر حیرت میکنیم تو با تعجب به مهماندارها نگاه میکنی.
عزیز دل بابا و مامان
مادرت همیشه اصطلاحی دارد برای تعجب تو. میگوید تو تازه فلان قدر ماه است که به دنیا آمدهای و جهان برایت تازه است. برای تو چهار ماهه تجربه دیدن آدمهای دیگر و تجربه ارتفاع و تجربه نشستن هواپیما کاملا تازه است. وقتهایی که هواپیما بلند میشود و مینشیند غریزهات به کار میافتد و محکم هر کداممان که بغلت کردهایم را چنگ میزنی.
بامداد عزیزم
گفتم بغل. یادم افتاد وقتی که رسیدیم فرودگاه مقصد، مادربزرگت که دو ماه بود تو را ندیده بود، چند دقیقه محکم بغلت کرد، قربان صدقهات رفت و زیر چادرش خلوت عاشقانهای با تو ساخت. آدمها چه تصویرهای دور و درازی از خوشبختی دارند. به نظرم خوشبختی هر چهار نفر ما، من و تو و مادر و مادربزرگت همان دقیقهها بود.
بامدادکم
اینبار در کویر تجربه تازهای داشتیم. رفتیم به یک باغ باشکوه نادیده. دم غروب رفتیم. هوا خنک بود. ردیف چنارهای پیر کنار جوی آبی که از قنات میآمد، سرخوشی شگفتی آفریده بود. شگفتتر اینکه تو هم مثل ما سرحال بودی. بین انارستان و تاکستان و لب جوی باغ میخندیدی و مثل هر وقت که سر ذوق میآیی و دست و پایت را بیشتر تکان میدادی.
عزیز دلم
نمیدانم چقدر به فرهنگت دلبسته میشوی. اصلا نمیدانم که در کشورت میمانی یا برای زندگی بهتر مهاجرت میکنی. تصمیم با خود توست. فقط بدان روزی در چهار ماهگی در باغی ایرانی در دل کویر، حالت خوش بود و بوی درختهای چنار و انار و انگور به هم آمیخته را دوست داشتی.
هفته هفدهم/ شبهای تبدار
برگرفته از سایت: نینی سایت