نینی سایت: خواب به چشمهایم نمیآید. امشب، شب اخر بارداری من است. 9 ماه انتظار امشب تمام میشود. باور اینکه قرار است فردا بغلش کنم و شیرش بدهم برایم باور نکردنی است. 9 ماه منتظر بودم ولی الان استرس دارم. 9 ماه مواظبش بودم، 9 ماه با او حرف زدم، 9 ماه غمش را خوردم.
الان که فکر میکنم میبینم چقدر دلم برایش تنگ شده! انگار چندین سال است که او را میشناسم؛ یک آشنای قدیمی که مدتهاست او را ندیدهام و فردا قرار است بعد از سالها دوری دوباره ببینمش. استرس دارم ولی به همه میگویم خوبم. گریهام میگیرد وقتی به او فکر میکنم به آن موجود کوچک دوست داشتنی من. در این 9 ماه هر وقت حرف او بوده هر وقت اسم او آورده شده، گریهام گرفته. چه روزها و شبهایی که با او حرف زدم و گریه کردم.
انگار خودش هم میداند فردا چه خبر است! تکانهایش از همیشه بیشتر شده است، انگار که بخواهد برایم دلبری کند. چطوری فردا او را ببینم و گریه نکنم؟ چطوری بغلش کنم و خدا را شاکر نباشم؟ چطوری نگاهش کنم که اشکهایم روی صورت حریرش نریزد. وای فردا چقدر دیر میرسد! فردا برای داشتنش خیلی دیر است. همه میگویند فردا این موقع بغلش میکنی، میتوانی به سینهات بچسبانیاش و به او شیر بدهی. ولی کسی نمیگوید فردا که برای اولین بار پسرت را دیدی چه چیزی به او بگویی. بگویی خوش آمدی… بگویی ماشالله… بگویی تولدت مبارک پسرم… یا فقط نگاهش کنی و عاشقش بشوی! من فردا مادر میشوم. من فردا کاملترین موجود خدا میشوم.
قلبم در ثانیه هزار بار میزند ولی خون به مغزم نمیرسد. گیج شدهام، کلافهام. اصلا یادم رفته که چه چیزهایی را باید در ساک بیمارستان بگذارم. مدام اتاق زایمان را تصور میکنم و یک پسر کوچولو را. دکتر و پرستارها از بالای سرم به من لبخند میزنند و او را نشانم میدهند و میگویند: «این پسرته! مبارکت باشه…» به خدا تظاهر نیست تمام حرفهایم و گریههایم. تمام دل نوشتههای این 9 ماه. وقتی این حرفها را مینوشتم چشمانم خیس بود. چه روزها و شبهایی که درد داشتم و سکوت کردم… چه روزها و شبهایی که دلم میگرفت و سکوت میکردم… همسرم، همسر خوبم چه روزهایی که به خاطر من در پی ویارانه بود تا نکند کوچکترین خواستهام اجابتنشده باقی بماند… چه شبهایی که نیمهشب میآمد بالای سرم و چند قدمی راه میرفت تا مطمئن شود همه چیز روبهراه است… یا شبهایی که چراغ اتاق را روشن میگذاشت و خودش در زیر نور میخوابید تا من راحتتر به دستشویی بروم. آخ که تمام این 9 ماه برایم بهترین روزهای عمرم بود. فردا این روزها تمام میشود.
در آینده، شاید دوباره گریه کنم ولی نه از روی احساس مادربودن، بلکه از نخوابیدن و گریه کردن کودکم… فردا روز جوان است، روز تولد علی اکبر، روزی که پدربزرگت در گوشت نامت را زمزمه میکند و تو نامدار میشوی. فردا 29 اردیبهشت در تقویم قلبم حکاکی شده به نامت.به نام زیبای تو بهنیا. کسی که از نسل خوبان است.
وای که فردا چقد دیر میرسد!
مامان بهنیا
برگرفته از سایت: نینی سایت